صفحه 1 : ورزش
صفحه 2 : خبر همدان
صفحه 3 : شهرستان
صفحه 4 : خبر همدان
صفحه 5 : ایران و جهان
صفحه 6 : ورزش
صفحه 7 : اندیشه
صفحه 8 : فرهنگی
۱۶
آذر
۱۴۰۴
شماره
۶۰۵۲
عناوین صفحه
هگمتانه، گروه فضایی: همان طور که در قسمتهای قبلی برایتان گفتیم، شهابک، موجود فضایی کوچک و دوستداشتنی از سیاره نورالیا، با سفینه پرندهاش به زمین رسید و با پسری مهربان و دانا به نام ایلیا دوست شد. خواهر شهابک، به نام آذرک نیز به دعوت برادرش، به زمین آمد و با حسنا آشنا شد. حالا آنها گروهی به نام فضایی درست کرده اند و هر روز با هم یک ماجراجویی تازه را تجربه می کنند.
حسنا و ایلیا که توی جنگل منتظر دوستانشان بودند، توجهشان به بچه گربه ای جلب شد که لنگان لنگان از پشت بوتهها عبور می کرد. حسنا نگاهی به ایلیا انداخت و گفت: چرا این بچه گربه این طوری راه می رود؟
ایلیا گفت: حتما صدمه دیده، بیا تا کمکش کنیم.
آنها به سمت بچه گربه رفتند. اما گربه کوچولو تا بچهها را دید، توی یک سوراخ زیر دیوار قایم شد. حسنا و ایلیا در حال تلاش برای بیرون آوردن بچه گربه بودند که شهابک گفت: چه کار می کنید؟ چیزی گم کرده اید؟
حسنا و ایلیا برگشتند و گفتند: دنبال یک بچه گربه هستیم.
آذرک گفت: چرا؟ با بچه گربه چی کار دارید؟
حسنا با نگرانی گفت: پایش لنگ می زند، می خواهیم کمکش کنیم. اما ترسیده و خودش را توی این سوراخ قایم کرده.
شهابک گفت: نگران نباشید الان بیرونش می آورم. سپس نور سبزی را توی سوراخ تاباند و بچه گربه در حالی که سوار بر نور سبز رنگ بود بیرون آمد.
حسنا به آرامی گربه کوچولو را برداشت و توی بغلش گرفت.
آذرک گفت: نگاه کنید چرا پایش این طوری شده؟
حسنا گفت: خدای من پایش توی یک قوطی نوشابه گیر کرده و برای همین است که نمیتواند درست راه برود.
گروه فضایی با هم پای بچه گربه را از توی قوطی نوشابه بیرون آوردند بعد هم بچه گربه را رها کردند تا به لانه اش بازگردد.
ایلیا با ناراحتی سری تکان داد و گفت: وقتی توی جنگل آشغال بریزیم این طوری میشود، موجودات کوچک و بیزبان آسیب می بینند.
حسنا گفت: با وجود تلاشها و زحمات پاکبانها گاهی اوقات از این اتفاقها می افتد. ما باید خودمان هم در تمیز نگه داشتن محیط زیست و شهرمان تلاش کنیم.
آذرک نگاهی به دور و برشان انداخت و گفت: می توانیم همین الان کارمان را شروع کنیم و برای تمیزتر شدن محیط زندگیمان تلاش کنیم.
آنها شروع کردند به جمع کردن زباله هایی که توی جنگل ریخته شده بود. نزدیک ظهر بود که کارشان تمام شد. چهار دوست کنار هم ایستادند و به منظره تمیز و پاکیزه روبهرویشان نگاه کردند. انگار خستگی از تنشان بیرون رفت.
صدای اذان همه جا پیچید. ایلیا و حسنا گفتند: بهتر است به مسجد برویم و نمازمان را اول وقت بخوانیم و از خدای مهربان برای داشتن این شهر زیبا و پاکیزه تشکر کنیم.